سر شوریده را افتاده از نو شور و غوغایی
دل دیوانه دارد باز بیش از پیش شیدایی
بسی با خویش گفتم پیری و بگذشت سرمستی
ولی غافل که می گویند: «در پیری است رسوایی»
به زیر سایه ی سروی نشستم تا بیاسایم
ندانستم خرامان است و مزد ماست تنهایی
گشودم لب که با اوشکوه ی دل بازگویم لیک
چو رو بنمود ماندم از سخن محو تماشایی
تو را توصیف نتوان کرد ای زیبای بی همتا
که درخور نیست قطر قطره ای را عمق دریایی
*